♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!



دیشب باز هم در تار و پود انتظار خوابیدم و تار تنیدم


هنوز سر در گم هنوز دیوانه و هنوز...


آنجا دختری را دیدم که دست های خود را به هم می ساید


به حکم زندگی محکوم و به حکم صبر


اصلا صبور نبود زندگی در دستانش یخ زده بود


و چشمانش از اشک خیس


چشمانی سیاه و لبانی یخ زده و انتظار می کشید


انتظاری سرد که دیگر او هم خسته از این انتظار بود


من آن دخترم که هر شب خودم را می بینم


و تار می تنم تاری طولانی از سر این دنیا تا نا کجا آباد


آن شب شهابی در آسمان دنبالم می کرد


و من هم با چشمانی برق زده و گلویی پر از بغض آن را نگاه می کردم


شازده کوچولوی قصه ها آمده بود تا تار تنیدن مرا تماشا کند


اما خود او هم می دانست که دیگر تار تنیدن تمام نمی شود


خستم خسته از این تار تنیدن ها از بی تابی شب هایم


از دروغ های مردمان نیرنگ باز


عروسکم عروسکی در دستان زندگی


در دخمه ی انتظار


در دست کودک زندگی


و چه زیبا و پر قدرت مرا پرتاب می کند به وادی فنا شدن


من از اینجا بودن هیچ نیاموختم جز درد و رنج


آهوی تیز پای زندگی چیزی جز درد و رنج ندارد


دلم لک زده برای کمی شادی و خوشحالی دلم لک زده


برای کمی بازی گوشی این دفتر زندگی هم


روزی به دست کودک زندگی یا حتی خود من بسته خواهد شد 


**نســـــــــیم**

 

 

 


نوشته شده در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:19 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا